زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست .
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
شما که زیبائید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی می شتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی ست پای بست
عشق تان را به ما دهید
شما که عشق تان زندگی ست!
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است.
چه بی تابانه می خواهمات ای درویات آزمون تلخ زنده به گوری !
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنات
این جا
و اکنون. ــ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست در کوچه و بستر
حضور مـأنوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می زند.
بی نجوای انگشتان ات
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی ست.
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعهی نخستین دمِ ماضی.
□
غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانهی رازی.
□
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرمِ ناتوانی خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.
□
یادگاریم و خاطره اکنون. ــ
دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.
بودن
یا نبودن ...
بحث در این نیست
وسوسه این است .
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر ِ به زهر آب دید
در کف ِ دشمن . ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد...
" - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ "
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
" - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نعل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست .
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
از : احمد شاملو
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست ؟ ــ
شب و
رود ِ بی انحنای ستاره گان
که سرد می گذرد .
و سوگواران ِ دراز گیسو
بر دو جانب ِ رود
یاد آورد ِ کدام خاطره را
با قصیده ی نفس گیر ِ غوکان
تعزیتی می کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم آواز ِ دوازده گلوله
سوراخ
می شود ؟
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست ؟
شعر از : احمد شاملو
یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچچی نبود
زیر ِ این تاق ِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.
عموصحرا، تُپُلی
با دو تا لُپ ِ گُلی
پا و دستش کوچولو
ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد
دلکش دریای ِ درد،
دَر ِ باغو بسّه بود
دَم ِ باغ نشسّه بود:
«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
«ــ لب ِ دریان پسرام.
دخترای ِ ننهدریارو خاطرخوان پسرام.
طفلیا، تنگ ِ غلاغپر، پا کـِشون
خسته و مرده، میان
از سر ِ مزرعهشون.
تن ِشون خسّهی ِ کار
دل ِشون مُردهی ِ زار
دسّاشون پینه تَرَک
لباساشون نمدک
پاهاشون لُخت و پتی
کجکلاشون نمدی،
میشینن با دل ِ تنگ
لب ِ دریا سر ِ سنگ.
طفلیا شب تا سحر گریهکنون
خوابو از چشم ِ بهدردوختهشون پس میرونن
توی ِ دریای ِ نمور
میریزن اشکای ِ شور
میخونن ــ آخ که چه دلدوز و چه دلسوز میخونن! ــ:
«ــ دخترای ِ ننهدریا! کومهمون سرد و سیاس
چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس.
کورهها سرد شدن
سبزهها زرد شدن
خندهها درد شدن.